فایز دشتی



 

 لینک دریافت

خداوندا جوانیم به سر رفت

درخت شادکامی بی ثمر رفت


اگر نه پای مهرت در میان بود

مرا کی دوستی با دشمنان بود

اگر نه عشق گل بر سر نبودی

چرا بلبل به هر خارش مکان بود؟

***

از این بالا می آیم خرد و خسته

رسیدم بر در دروازه بسته

در دروازه را واکن به فایز

که یارم یکه و تنها نشسته

***

مرا ملک سلیمان گر بدادند

و یا تاج کیان بر سر نهادند

نمی ارزد به پیش چشم فایز

که یک دیدار آن دلبر بدادند


نه پا دارم گذار آرام بدلدار

نه دل دارم نشینم بر سر کار 

خدا زین درد چاره نیست فایز

نه دل، درماندن و نه پای رفتار

***

قدت طوبی لبت کوثر رختت حور

از این حسن خدایی چشم بد دور

بت فایز ز خوبی بی نیاز است

بود سر تا قدش نور علی نور

***

خودم اینجا دلم در پیش دلبر

خدایا این سفر کی میرود سر؟

خدایا کن سفر آسان به فایز

که بیند بار دیگر روی دلبر



رخت تا در نظر می آرم ایدوست

خودم را زنده می پندارم ایدوست

ولی چون تو برفتی از بر من

بگو ایندل به که بسپارم ایدوست؟

***

بدوشش گیسوانی دلپسند است

که این مخصوص آن قد بلند است

جماعتهای گیسو یار فایز

تو گویی جنگجویی با کمند است

***

توکت ایدل مکان درکوی یاراست

توکت روز و شبان آنجا قرار است

تو که با فایزت نبود علاقه

بگو دیگر تو را با ما چکار است؟



سر زلف تو جانا لام و میم است

چو بسم الله الرحمن رحیم است

به هفتاد و دو ملت برده حسنت

قدم از هجر تو مانند جیم است

***

اگر دانی که فردا می نست

سئوال و پرسش و پیغمبری نیست

بتاز اسب جفا تا می توانی

که فایز را سپاه و لشکری نیست

***

اگر صد تیر ناز از دلبر آید
مکن باور که آه از دل برآید
پس از صد سال بعد از فوت فایز
هنوز آواز دلبر دلبر آید



مرا تن زورق است و ناخدا دل

در این زورق بود فرمانروا دل

رسد فایز بساحل یا شود غرق

نمیداند کجا ما را برد دل

***

من از دست کماندارن ابرو

نمی تونم گذر کردن بهر سو

لبان لعل چون خون کبوتر

سواد زلف چون پر پرستو

***

نه من لوکم که بر پشتم زنی بار
نه من مارم که بر فرقم زنی دار
نه من بیدم کزین بادها بلرزم
منم فایز که دارم داغ دلدار



بهار آمد زمین فیروزه گون شد

بعزم سیر دلدارم برون شد

به گل چیدن درآمد یار فایز

همه گلها ز خجلت سرنگون شد

***

شفق روشن ز عکس رویت ای دوست

شب یلدا اسیر مویت ای دوست

چه می شد گر دمی با ما نشینی؟

ببوسم زلف عنبر بویت ای دوست


***

اسیرم کرده چشم مستت ای دوست

قتیلم کرده تیر شصتت ای دوست

رضا داری روم اندر گدایی

ولی دستم بود در دستت ای دوست



شنیدم دوش گیسوی معنبر

که آهسته بگفت در گوش دلبر

که فایز من گرفتم تو رها کن

بترس از بازخواهی روز م

***

هرآنکس عاشق است از جان نترسد

که مرد از کند و از زندان نترسد

دل فایز مثال گرگ گشنه

که گرگ از هی هی چوپان نترسد

***

قسم بر ششهزاروششصدوشصت

دگر شش آیه ای که بعد از آن است

که فایز غیر تو یاری نگیرد

اگرچه قطع سازند از تنش دست



ز آب و آتش و وز خاک و وز باد
خدا رخسار خوبان را صفا داد
دو چشم از ما نظر بگشاد فایز
غضو ابصارکم» را کردار شاد



سر سرخیل خوبان بانگ درداد
که از اهل مداین کیست استاد؟
جوابش داد فایز حسب قانون
کز اهل چین مهندس هست فرهاد



به زیر زلف مشکین عارض یار
نمایان چون قمر اندر شب تار
چنان جلوه کند بر چشم فایز
که زاغی برگ گل دارد بمنقار



خدایا می توانم ترک جان کرد

نشاید ترک یار مهربان کرد

دل اینجا دلبر اینجا من مسافر

سفر بی دلبرم کی میتوان کرد؟

***

دگر شب شد که من شیدا بگردم

چو ماهی بر لب دریا بگردم

پلنگ در کوه و آهو در بیابان

همه جمعند و من تنها بگردم

***

به چشمانی که داری من اسیرم

اگر تو مرده شویی من بمیرم

چو غسلم می دهی با صدر و کافور

دو چشمم وا کنم سیرت ببینم



تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آموزش زبان ترکی استانبولی دانلود فایل تولید و پخش پلیور ریز بافت ارزان قیمت منتظران مهدی ارز دیجیتالی طلاق, مهریه, حضانت, نفقه اداره کتابخانه های عمومی شهرستان سنندج تاسیسات سرمایش گرمایش بسم الله الرحمن الرحیم نوشته های بی مخاطب!